سفر ده روزه ...

ساخت وبلاگ
یا متعال به امید این خیال واهی که مثل چندی قبل فرز از جایم بلند شوم، برمی خیزم اما پا و کمرم براحتی جفت و جور نمی شود و باز هم لنگ می زنم و می فهمم چقدر فاصله گرفته ام از آن دختر فرز به زعم خودم! چقدر فاصله است میان آن دخترفعال و پرشوری که همه کاری از عهده اش برمی آمد با این که الان اینجا نشسته است و تند و تند دارد کتاب می خواند! کتاب وقتی عاریتی باشد، یه چیزی میشود توش پیدا کرد! مثلا همین کتاب کتابخانه که تازه دستم گرفته ام و به شدت هم دنبال خودش می کشاندم! اولش اسم اهدا کننده را نوشته که البته چیزی از آن به یاد ندارم گویی چشمانم فقط به روی اسم دار بودنش چرخیده بوده و اهمیت دیگری نداشته است. صاحب قبلی این کتاب، کنار بندهایی که توجهش را جلب می کرده، تیک ریز میزه ای زده که قبل از خواندن آن بند، شش دانگ حواسم را جمع می کند که یعنی چیش توجهش را جلب کرده! گفتم تیک، یاد تیک های کتاب یکی از اساتیدم افتادم! کتابی که امانت گرفته بودم اما نتوانسته بودم بخوانمش. بنابراین از بخش هایی که کنارش تیک خورده بود عکس گرفتم! الان که فکر می کنم خیلی بی معنی به نظر می آید! ته کتابی که دست گرفته ام را باز می کنم که ببینم چند صفحه از کتابی که امشب دستم گرفتم مانده است. صد و هشتاد و هشت صفحه؛ درست صد و پنجاه صفحه باقی است! عبارت کمرنگی همان صفحه ی پایانی به چشمم می خورد. تیک و یک تاریخ است، حدس می زنم زم سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 15:56

یا جمیل میگه: «خالههه میشه آب بیاری؟». میگویم: «برای کی؟». میگوید: «امیرسجاد». صورت امیر سجاد و می آورد جلوی صورتم می گیرد و میگوید: «ببین چشماش چقدر درشته!». امیرسجاد عروسکشه. به عبارتی فرزندش است و به گفته ی اطرافیانش، خیلی دوسش دارد. اسمش هم خودش گذاشته است. پرده را کامل به کناری کشیدم. رگه های نور میان اطاق جا خوش کردند و موج شادی درونم راه انداختند. همین رگه ها، چقدر اطاق را بزرگتر وانمود می کردند. چرا تا به حال به فکرم نزده بود کل پرده را کنار بزنم. شاید چون اغلب توی کاناپه ی پذیرایی لنگر می اندازم! همیشه گرمای خورشید زمستانی را دوست داشتم. اگر آن پرده را کنار نمی زدم اطاق نیمه تاریک بود. اما حالا نور از درِ بالکن به تمامی درون اطاق قد علم کرده است. صدای خواهرزاده ام می پیچد توی اطاق و حواسم را از بند بند کلمات جدا می کند. چقدر ساده میشود خوشحال شد گویی تمام دنیا توی یک مشت جا می گیرد. ساده نه به معنی پیش پا افتاده بلکه راحت و به قد یک جو اراده. در را باز می کند و یک لحظه نسیم خنک زمستانی می نشیند روی پوستم. برمی گردم نگاهی به اطرافم می اندازم، دور تا دورم پر از اسباب بازی شده است و اگر خواهرم با این منظره روبرو شود چهره اش دیدنی می شود. یکی از تفاوت هایمان توی همین نظم است. مثلا برای من توی این لحظه که دارم می نویسم یا مشغول کتاب خواندن هستم خیلی فرقی نمی کند یعنی آزار دهند سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 15:56

یا نور

نور چشمک زنِ سبز و قرمز رنگ مغازه ی آب میوه فروشی، روی زمین پهن شده بود و من را که غرق در تفکر بودم بیش از پیش در افکارم غوطه ور کرد. قدم زنان، مسیر سربالایی تا مقصد را طی می کردم و بی آنکه چیزی در پیرامونم توجهم را جلب کند، غرق در احوالاتم، از این طی طریق لذت می بردم. دوست داشتم مقصدم جایی در دوردست می بود و حالا حالاها قدم می زدم، قدم زنانی فکورانه! مدتها بود آنقدر از قدم زدن لذت نبرده بودم! 

سفر ده روزه ......
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 10:10

یا قوی غم بزرگی به پهنای هستی ام، درون جانم چنگ انداخته است. تا می آیم خودم را بازسازی کنم و قابلیت هایم را شکوفا کنم و خودم را باور کنم و حمایت گر خودم باشم، این غم سنگین، سینه سپر می کند و کل هستی ام را به چالش می کشد! دوست دارم زندگی کنم.... میل و اشتیاق زیادی به زندگی دارم مثل ماهی ای هستم که از آب بیرون افتاده و تمام وجودش را به تلاطم می اندازد تا از هستی ساقط نشود... ای غم! درونم همه تلاطم می شود به وقت سینه سپر کردنت!  من همانم که اشتباهات زیادی در زندگی اش بوده است اما دارد تلاش می کند خوب باشد... حالش خوب باشد، حال دلش که پر از غصه است، حال ذهنش که تل انبار از افکار شده است.... اما... اما....  پشیمانم بخاطر ناپختگی ها... بخاطر اشتباهات، بخاطر بلد نبودن ها...  بخاطر عقب افتادن از زندگی، ظلم هایی ناخواسته به خود و دیگران...  فقط دوست دارم تلاش کنم زندگی کنم....  درونم سرشار از میل و اشتیاق به خوب زیستن است...  و تلاش در این راه و اندک پیشرفتی در این مسیر هیجان زده ام می کند... احساس می کنم از یک جایی به بعد، باید پذیرفت که همه چیز آنطور که فکر می کردم نمی شود همه چیز آنطور که می خواهم نمی شود همه چیز آنطور که دوست دارم نمی شود....  باید پذیرفت ...  باید علیرغم سهمگین بودن یک ماجرا، آن را پذیرفت تا بتوان زندگی کرد. زندگی جاریست و من دوست دارم زندگی کنم علیرغم غم ها، اندوه ها سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 10:10

یا رحیم آدمی چقدر عجیب است...   تا چند لحظه ی پیش طوفانی سهمگین، درونم به پا بود و داشت هستی ام را به باد می داد و "عنان از کف داده بودم" ...  در این لحظات، بجای فرورفتن در قعر افکار جانکاه و فرساینده، باید فقط تغییر وضعیت داد.... این دو روزه کشف بزرگم این بوده است...  البته که باید این مهم، آگاهانه شکل بگیرد. یعنی اگر امشب هنگامه ی این طوفان درونی، از جایم می جنبیدم، و یا اندکی دست نگه می داشتم، و یا شاید با نهیبی بر سر خویش، از شدت و حدت آن غرش و ناله های درونی اندکی کم می شد.... البته همیشه هم این کشف، راهگشا نیست و خیلی مطمئن نیستم که امشب جواب می داد یا نه!  خب آدمی است دیگر، گاهی دوست دارد درد دل کند، دوست دارد با گریه حرف بزند، دوست دارد بچه شود و البته من بیشتر اوقات بچه می شوم. (یعنی زود دوست دارم نتیجه ی کار را ببینم، زیاد گریه می کنم و زود دلم می شکند و زود آرام میشوم. مثل بچه ها که شاهد بودم همان آن که ناراحت است و گریان، همه چیز را به فراموشی می سپارد انگار نه انگار اتفاقی افتاده... ) بچه ها را دوست دارم... گاهی به حالاتشان دقیق می شوم چقدر دنیای کودکی عبرت آموز است! راستش را بگویم از این ویژگی ام خوشم می آید و شاید همین موجب می شود در اوج طوفان، روی پاهایم بایستم.  فلوت و ویولون را دوست دارم، آدم را به سرزمین های ناشناخته به دور دست ها می برد و بر ساحل آرامش می نشاند سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 10:10

یا مدبّر ظهر، علیرغم کوفتگی ای که در بدنم حس می کردم و خواب آلودگی، با خودم درمورد رفتن به مجلس امام حسین (ع) و خوابیدن کلنجار رفتم. بعد از دو دقیقه چشم روی هم گذاشتن و فکر کردن در مورد رفتن و نرفتن، پتو را کنار زدم و آماده ی رفتن شدم. اولین چیزی که حین وارد شدن به مجلس توجهم را جلب کرد پارچه سیاه عزای حسینی بود. با خط خوشی نوشته بود و از کارهای بازاری و از قبل آماده نبود. وقتی داخل شدم با خودم گفتم موقع بیرون رفتن عکس می گیرم. داخل خانه، درست روبرویم هم پارچه سیاهی بود به همان صورت، نوشته بود یا زینب (س) ادرکنی. خیلی حظ بردم و مدام نگاه می کردم و با ولع حرف به حرف، رنگ به رنگ، سبک نگارشش را به ذهنم می سپردم. خانومی پیر نشسته بر صندلی چرخ دار به کمک دخترش که سن و سالی از او گذشته بود، وارد پذیرایی شد و گوشه ای قرار گرفت..... آخر مجلس بود مثل ابر بهار اشک می ریخت.... همان لحظه دعایش کردم. برگشتم پشت سرم به تابلوی عکس نگاه کردم. عکس پشت سرِ من و روبروی پیرزن قرار داشت. عکس پدرشان بود، شیخ رجبعلی خیاط. پایان مجلس بود و نمی دانم به چه فکر می کرد یا چه حالی داشت که چنین از عمق وجود می گریست...  موقع خداحافظی رفتم جلو و دستش را گرفتم و چند جمله ای گفتم...  اصلا نمی توانست حرف بزند یعنی به سختی کلماتی مبهم و بریده از دهانش بیرون می آمد. گرمای دستش را که مهر و محبت از آن می جوشید دوست داشت سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 10:10

یا دلیل المتحیّرین گاهی وقت ها آدم توی وضعیتی هست که نه می شود گفت دارد فکر می کند نه می شود گفت فکر نمی کند، از این رو که آن فکر یا بهتر است بگویم وضعیت و یا حالت، آگاهانه نیست. شبیه احساس گرسنگی و تشنگی و از این قبیل احساس های درونی که ناخودآگاه شکل می گیرد، این وضعیت هم خودبخودی پیش می آید. البته خوب که فکر می کنم می بینم ممکن است افکار لحظات پیش و یا دیدن اطرافیان و مناظر موجب این حس شود، شاید. ولی به هر حال این هم یکی از حالات است که اگر بخواهم نامی بر آن نهم، نام هایی مانند تعلیق، بی خبری به ذهنم می رسد و شاید هم نامی بدان تعلق نگیرد!  احوالات این روزهایم مرا به فکر فرو برد. روزهایی که غم چنان بی رحمانه به دورم چنبره می زند که توان هر کاری را سلب می کند و انگیزه و نیرویی برای زیستن نمی یابم.... اما روزهایی هم هست که میل فراوانی به زندگی درونم می جوشد و آنقدر قدرت می دهد که نیروی انجام هر کاری را که به پیشبرد اهداف و علایقم کمک کند در خود می بینم. پر از انگیزه و شور زندگی کردن می شوم تا بدان حد که امشب در میانه ی این شوق و شور، ایست دادم و به خودم گفتم خب اگر مرگ سر رسد چه؟ من که پر از انگیزه ام برای زیستن، برای موفقیت، برای دنبال کردن علایقم...  اگر مرگ یقه ام را بگیرد چه می توانم بکنم؟ چه حالی خواهم داشت؟ تکلیف اینهمه ذوق و علاقه و کارهایی که دوست دارم انجام دهم چه می شود؟ و سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 10:10

یا مقدّر  وقتی خواستم با نام خدا آغاز کنم و شروع به انتخاب رنگ کردم، چقدر از این سبز، خوشم آمد. حس راه رفتن روی ابر را داشتم و یا اگر بخواهم در یک کلمه بگویم، حس نرمی.. حس فرورفتن توی بالش بزرگ سفید! همان حس نرم، کفایت می کند! بنابراین تصمیم گرفتم این نوشته را با این رنگ بنویسم اگرچه برای خواندن مناسب نیست اما به آن راه رفتن روی ابر می ارزد.  دیشب تصمیم گرفتم بعد از اذان تا طلوع آفتاب را بیدار باشم و بعد از نماز نخوابم. تا قبل از طلوع آفتاب ادعیه ای را خواندم که مختص این ساعات است. نزدیک به طلوع آفتاب بود.... بسته ی کاغذ کاهی ای که چند روز قبل با شوق و ذوق خریدم را گذاشتم روی میز. حس لغزش خودکار نوک باریک روی کاغذ کاهی و بویی که از برخورد این دو ساطع می شود مستم می کند.... شروع کردم به نوشتن و قریب به یک ساعت طول کشید...  شش صفحه نوشتم و به نوعی با خودم حرف زدم. عقربه های ساعت، هفت و نیم را رد کرده بودند و تصمیم گرفتم کمی خودم را به رختخواب بسپارم. با صدای خواهرم بیدار شدم. حدود یک ساعت و اندی خوابیده بودم و چقدر خوب که خسته نبودم و کلی انرژی داشتم. خب از آنجایی که از لذت نوشتن با این رنگ اشباع شدم به همان رنگ مشکی برمی گردم. امروز تصمیم گرفته بودم تا آنجایی که می توانم، لباسهای نیمه کاره ام را به سرانجام برسانم. چون کارهای نیمه کاره ی زیادی دارم اما فکرِ نیمه کاره بودن این "لباسها سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 10:10

یا باقی  همین دیشب بود که داشتم فکر می کردم اصلاً از زندگی ام راضی نیستم! فکر می کردم که کتاب، «پناهگاهی» است که می توان در همه احوال بدان پناه برد. به ویژه در زمان هایی که بی حوصلگی، غم و هجوم افکار، راه را بر هرگونه فعالیتی می بندد، غرق در کتاب می شوم! چنان غوطه ور می شوم در دنیای کتاب که گویی در همان مکان و زمان هستم؛ از خودم بیرون می آیم و خودم را پاک فراموش می کنم. اینها را گفتم که بگویم برایم خیلی جالب است که گاهی به مقولاتی فکر می کنم که هرگز قبلا در موردش کتابی نخوانده ام ولی برحسب اتفاق بعدا همان افکارم را در کتابی می یابم البته با صورت بندی و جمله بندیِ ادیبانه تری!  امشب کتاب «چرا ادبیات؟» از ماریو بارگاس یوسا را می خوانم. یوسا در صفحه ی 17 از کتاب نوشته است: «ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هستند راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است. زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند.». و یا این «بدل به شهروندان سرزمینی بی زمان می شویم، نامیرا می شویم. بدین سان ... شادمان تر و روشن تر از زمانی می شویم که قید و بندهای زندگی روزمره دست و پایمان را بسته است،. وقتی دنیای قصه را ترک می گوییم، به زندگی واقعی برمی گردیم ..».  از پشت پنجره ی کلاس، درست در روبرویم، نمایی از تهران سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 10:10

یا کاشف  جعبه ی آبرنگ را از توی کمد طبقه ی پایین بیرون کشیدم. چند روز است به آبرنگ فکر می کنم، و چون یکی دو بار بیش تر کار نکرده ام، باید چند نمونه تمرینی کار کنم. آخر از مدتها پیش در اینترنت فراخوان نقاشی آبرنگ را دیده بودم و تصمیم گرفتم شرکت کنم. خب درست است که خبره نیستم اما تمرین می کنم و نهایتش این است که پذیرفته نمی شود. با این حال، در این مدت زمان، هم کار مورد علاقه ام را انجام داده و هم تمرین کرده ام و تا حدودی در آبرنگ پیشرفت حاصل می شود! چراغ اطاقی که به نقاشی رنگ روغن و لوازمش اختصاص داده ام را روشن کردم تا نگاهی به قلم موهایم بیندازم و اگر چیزی لازم است بردارم. وای خدای من، پالتم روی زمین افتاده بود و آغشته به رنگ های قرمز و زرد شده بود. یادِ خواهر زاده ی فسقلی ام افتادم، کار خودش بود! جلوتر رفتم؛ رنگ زرد، روی فرش چسبیده بود و قلم موهایم هم رنگی! اینجای کار، کفری شدم چون از پالت می شود گذشت اما قلم مو نه! قلم مو بعد از اتمام کار باید حتما تمیز شود وگرنه دیگر مثل روز اولش نخواهد شد! قلم مو را امیدوارانه تمیز کردم. بعد فرش را و سپس پالتم را! نه! پالت به این راحتی تمیز نمی شود وقتی رنگ رویش بماند! تصمیم گرفتم با ندایی وسوسه انگیز که نجوا می کرد بی خیال .... مقاومت کنم و آن را به همراه خودم به طبقه ی بالا بیاورم. نگاهم به نگاه بوم بزرگ پاییزی گره خورد. رها شده بود به واقع سفر ده روزه ......ادامه مطلب
ما را در سایت سفر ده روزه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cone-of-creatures8 بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 10:10